منتظر بودم اب کتری جوش بیاید و چایی درست کنم. فهمیدم خیلی وقت است کافی نیستم. خیلی وقت است حتی نزدیک به کافی بودن هم نیستم.
لیوان چایی را برای خودم و مامان روی میز میگذارم. بهش میگویم دیشب خواب پرنیا را دیدم. حالش خیلی خوب بود. خوشحال بود.
یادم میاید
بقیه را هم.
حس میکنم پلک پایین چشمهایم سدی در حال فروپاشی هستند و اب جاری خواهد شد، من را با خود میبرد. مامان متوجه میشود.
دلت برایش تنگ شده؟
نه.
پس دلت برای کس دیگری تنگ شده.
چطور بیانش کنم. چطور بگویم که دلم برای خودم تنگ شده است نه او. که دلم میخواهد منم خوشحال باشم. حتی در حد یک خواب. بگویم که مامان، هیچوقت برایم کسی نبوده است که بخواهم الان دلتنگش شوم. فقط من بوده ام. که الان همان هم نیست. حتی من برای من نمانده.
چیزی نمیگویم. یک پایم را مثل همیشه تکان میدهم. چایی را مینوشم.