میشنوی؟ عزیزکم میشنوی آن صدایی را که در سرت به گفتوگو مانده است؟ دیوانه نشده ای. بیمار نیستی. در زمان سفر کرده ای. ارتعاشی که بدون گوشهایت میشنوی آینده است. گذشته است. تمام زمان است. ما غیر ممکن هستیم. غیر ممکن تر را هم در سرمان داریم. کرانهی صورتی اسمان هستیم و صدا گویی که تودهای از ابرهای سیاه باشد به سوی ما در هجوم اند. پیچیده و سهل هستیم. نور است که فرای سرعت صوت حرکت میکند. نور امید است. امید، اسمان است. ما همه در بستر اسمان امید یم.
پینوشت: یکبار به من گفتی تو کتاب خاطرات یک ادمکش یه جا نوشته بود حس ادم به شعرهایی که کسی نمیخوندشون مثل قتلهایی که کسی از شون خبر دار نمیشه. قتلی مرتکب شده ام که فقط باید به تو اعترافش کنم.